تجربه های مادرانه
وای که چقدر حرف دارم واسه گفتن و چه حیف که فرصتی ندارم واسه گفتن...اما اینبار خیلی ناراجت نیستم ،چون در اولین فرصت ممکن مامانی و به همراه میوه دلم یعنی شما،به محض باز شدن چشمان زیبایت،شال و کلاه می کنیم و راه می یوفتیم به سمت خونه مامان جون...حالا چرا؟؟؟ چه نیرو و جاذبه قویتر ازچهره خندان و دلبرانه کیان خاله...آخخخخخ که وقتی می بینمش قند تو دلم آب می شه... اما افسوس و صد افسوس که فقط از راه دور باید قوربون بلای توپولیاش بشم.چرا؟؟ اینو دیگه باید از شما پرسید نور چشم مادر... توی این چند روز عاشق تشک بازی و نی نی لای لای و جقجقه آقا کیان شدی...عین همونهایی که در زمان کوچولوییهات اصلا دوستشون نداشتی... چه می کنه این حسادت کودکا...