آقا طاهای نازنینآقا طاهای نازنین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
مریمنازمریمناز، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

طاها،زیباترین هدیه خداوند

تاثیر قصه و داستان

1396/7/3 15:38
نویسنده : ماما شقایق
95 بازدید
اشتراک گذاری
در مقابل رفتار فرزندتان،
به جای نصیحت های تکراری،
داد و فریاد، تنبیه و تهدید
از جادوی قصه استفاده کنید.
با قصه می توان خیلی از رفتارهای
خوب را در کودکان نهادینه کرد...
از مدرسه بر گشتی با کلی هیجان و بسیار شاد و شنگول .و من با تن نیمه جانم به همراه پدر و خواهر جون و مامان جون ،بی صبرانه در انتظار دیدارت بودیم.دقایق برام دیر سپری می شد .خودم رو با نازدونه خونمون مشغول کرده بودم.دستم به کار نمی رفت ،آخه جانم نبودی در کنارم..
هزاران بار خدا رو شکر کردم بخاطر حظور بهار و شکوفه گیلاس خونمون..مریمناز با خندهاش داشت آرومم می کرد.در اوج خواب آلودگی می خواست شادم کنه..


چی بگم از خوشرویی این فرشته ،که هر چی بگم ،کم گفتم..بی نظیر و بی همتا ،یدونه خوشروی مادر..نیمه جانم بود که تونستم آروم بگیرم..
بگذریم ..آمدی جانم به قربانت..
خیلی بزرگ منشانه برخورد کردی..یه کوچولو تو شلوارتم بارون امده بود.گفتی مامان چخالت کشیدم برم دستشویی ..خوب ایراد نداره مامان جان .با هم تمرین می کنیم تو خونه که دیگه خجالت نکشی..باشه زندگی من؟؟باشه مامان..
خوب عشق من بهت خوش گذشت امروز ؟؟بگو ببینم چی یاد گرفتی؟؟(این سوال هر روز من از پاره تنمه)
مامان امروز خیلی خوب بود.رفتیم تو حیاط کلی بازی کردیم..شن بازی کردیم ..استپ آزاد..
بازی تغییر جای وسیله ها..نقاشی کشیدیم.کارتن دیدیم.هلو خوردیم.ساندویجمو نتونستم تموم کنم .خیلی خوب بود مامان ...
خدا رو هزاران بار شکر که بهتون خوش گذشت..
مامان یه دوست جدید پیدا کردم.
آفرین عسلم
از دلتنگی و احساسم در نبودت گفتم و در جواب من گفتی::
مامان منم دلم برات تنگ شده بود اما قوی بودم.
بعد از چند ساعتی موقع چرت بعد از ظهر ،مامان ....
جان مامان.من خانوم معلمم رو دوست ندارم..
چرا جان شیرینم
آخه من امروز یه پله بالا نبرد.اما چند تا از بچه ها رو برد.
مامانی چرا اونها رو برد بالا؟؟
چون میزشون رو بعد از بازی تمیز کردن.
آها..و شما چی؟؟
منم میزمو با دوستم تمیز کردم.
خوب ...پس چرا به شما ندادن.
آخه خانوم معلم گفت خیلی تمیز نکردید.اما من خیلی زحمت کشیدم.چند بار خم شدم.سرم خورد به میز .اما باز منو نبرد بالا ...

(مروری کردم به دانسته های قبلیم.به کناب به بچه ها گفتن،از بچه ها شنیدن.
بسیار عالیست.در ابتدا با پسرم همدردی کردم .و بعد از خودش خواستم که علت رو توضیح بده و در نهایت بهش این اطمینان رو دادم که با تلاش بیشتر حتما روز آینده به پله بالاتر خواهد رفت .و بهش گفتم اگر با صدای بلند و رسا به خانوم معلمت می گفتی که با دقت بیشتری به میزت نگاه کنه ،اونوقت اگر حق شما بود که بالاتر بری حتما این حق ازشما کم نمی شد و شاید خانوم معلمتون چیزی رو دیدن که شما ندیده بودید .مثلا یک تکه آشغال کنار میزتون.اونوقت بهتون توضیح می دادن و شما دلیل کارشون رو بهتر متوجه می شدید.بله مادر جان؟!.در واقع اینجا خواستم بهش یاد بدم که در بعضی از مواقع حق گرفتنیه .این برداشت من در سالهای عمرمه ..چون بچه های ما باید یاد بگیرن در چهار چوب احترام ،گذشت و صبوری هر جا احساس کردن حقی ازشون عزل شده با درایت و استفاده مناسب از لغات به حق خودشون برسن.اونوقته که واسه حظور در اجتماع اماده خواهند شد و سرخورده نمی شن)وای چقدر توضیح دادم
بهر حال بعد از همدردی یکم با تن نازنینت شوخی کردم و بعد از شنیدن سوره یاسین مثل 5 سال گذشته عمرت ،به خواب شیرین رفتی.
و من به فکر ارایه یک راه حل مناسب بودن که یاد اثر معجزه آسای کتاب و قصه افتادم .این کتاب رو انتخاب کردم .و بعد از یک بازی دونفره جذاب که پیشتهاد دوست عزیزم و مادر مهربان در کانال یک گاز تجربه ارایه شده بود
و امتیاز دهی همدیگه ..رفتیم سراغ یکی از کتابهای داستان فرانکلین عزیزم






خوندم و در مورد نحوه ارایه راه حل پدر برای حل مشکل فرانکلین و همسان سازی با مشکل شما باهم صحبت کردیم.و پیشنها من و شما مطرح شد و در نهایت یک حس امید و برق شادی در چشمات درخشید ،که برام خیلی رضایت بخش بود..موقع صرف شام 4 نفرمون ،مادر از خاطرات کار با بچه ها و اینکه هر چی تلاش می کروم همرو بک اندازه دوست داشته باشم و توجه کنم،اما باز بکی در میون بچه ها شاکی بودن و می گفتن خانوم معام شما فلانی رو بیشتر از من ووست داری..طاها جانم خندیدی و گفتی ای بابا..
و امروز که در حال ثبت این واقعه هستم با خودم مردد بودم که با معلمتون صحبت کنم یا نه؟؟!!
و به خدا و تلاش خودت و نگاه معلمت سپردم تا ببینیم امروز چه پیش خواهد امد.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)