آقا طاهای نازنینآقا طاهای نازنین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
مریمنازمریمناز، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

طاها،زیباترین هدیه خداوند

روزمرگی...برف و ...

1396/11/18 0:55
نویسنده : ماما شقایق
456 بازدید
اشتراک گذاری
زیباترین قسم سهراب سـپهری:
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود،جامه اندوه مـپوشان هرگز...!!
زندگی ذره كاهیست،
كه كوهش كردیم،
زندگی نام نکویی ست،
كه خارش كردیم،
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجزدیدن یار
زندگی نیست بجزعشق،
بجزحرف محبت به كسی،
ورنه هرخاروخسی،
زندگی كرده بسی،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تاكوچه وپس كوچه واندازه یك عمر بیابان دارد.
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم ...


آرزوی برف داشت..و در انتظار برف هرروز بیرون رو چک می کرد.برف نیامد اما ما رفتیم و پیدایش کردیم.آخر آرزوی جانمان بود.چای و شیرینی وآجیل و میوه و رنگ برای رنگ امیزی برف برادشتیم .پیش به سوی برف و برف بازی..






با خاله معصومه عزیز و مانیا جون رفتیم برف بازی .و بعد از ساخت آدم برفی با رنگهای خوراکی رقیق شده در آب و انواع اسپری بینی و شیشه شور و با استفاده از گلهای زیبای درختهای جنگلی آدم برفیمونو رنگ آمیزی کردیم


مهربان مادر ،ای میوه جان و دلم ،چقدر لذت بخشه بدام دیدن این لحظه که از خوراکی و تغذیه خودت به یک حیوان گرسنه در برف غذا می دی..چیزی نمی خوری تا به او بدهی .بعد از چند دقیقه و زمان رفتن که شد ..گفتی ::مامان میشه شما به این سگه بیچاره غذا بدی که منم بتونم چیزی بخورم..اونجا بود که متوجه شدم پسرم چیزی نخورده...
مشغول جابجاکردن لباسهام که صدای خندههاشون قند توی دلم آب می کنه ..دلم نمی خواد یک لحظه این خندها تموم شه ..سبد لباسها رو کشون کشون می کشم به سمت اتاق خواب .یهو می بینم کل رختخوابها ریخته وسط اتاق و دوتایی میرن روشو می پرن پایین و سر می خورن و کلی خوش می گذرونن...طاها تا چشمم به من افتاد گفت::مامان ایراد نداره تشکهارو ریختم پایین ...️..
نه جان مادر .ایرادی نداره..شما خوش باشید منم خوشحالم...
رو به باباشون کردو گفت ::دیدی گفتم مامان هیچی نمی گه بابا


Sh Shamsaei:
مشغول جابجاکردن لباسهام که صدای خندههاشون قند توی دلم آب می کنه ..دلم نمی خواد یک لحظه این خندها تموم شه ..سبد لباسها رو کشون کشون می کشم به سمت اتاق خواب .یهو می بینم کل رختخوابها ریخته وسط اتاق و دوتایی میرن روشو می پرن پایین و سر می خورن و کلی خوش می گذرونن...طاها تا چشمم به من افتاد گفت::مامان ایراد نداره تشکهارو ریختم پایین ...️..
نه جان مادر .ایرادی نداره..شما خوش باشید منم خوشحالم...
رو به باباشون کردو گفت ::دیدی گفتم مامان هیچی نمی گه بابا



پسندها (1)

نظرات (0)