آقا طاهای نازنینآقا طاهای نازنین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
مریمنازمریمناز، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

طاها،زیباترین هدیه خداوند

تابستان عزیز

1393/5/29 1:09
نویسنده : ماما شقایق
996 بازدید
اشتراک گذاری

بیست و پنجمین ماه تولدت را دوست داشتم،چون بهمون خیلی خوش گذشت..میشه وسط تابستون از اون همه گرما یه عالمه خاطره خوش بین این خاطرات مصورمون یادگاری بر جا گذاشت..

امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدی برای اولین بار از مامان پرسیدی:: این چیه؟؟؟وای که چقدر منتظر این جملت بودم..دلم می خواست هیچ چیزی را بدون میل و خواسته ات  توضیح ندهم و این جملت یعنی خواست شما و من خیلی خیلی خوشحالم و با عشق به تک تک سوالاتت اگر در محدوده مادر باشد پاسخ خواهم داد...خدا رو بخاطر  وجودت شکر..

قبل از ثبت خاطراتمون،یه تشکر ویژه و یک سپاس بی اندازه از مامان جون دارم،به خاطر همه خوبیها ،مهربونیها و زحمتهای بی حدو اندازه ای که برای من و شما کشیدن.باید مادر بود تا فهمید ،مادر بودن یعنی چه؟؟وقتی شبها از فرط خستگی بیهوش می شوم ،به این فکر می کنم مادران ما درآن شرایط سخت زندگی و کار فراوان و ان همه مسیولیت چه می کردند؟آن زمان که نه ماشین لباسشویی ونه ظرفشویی،و نه ماشین زیر پا و نه سبزی آماده و ترشی آماده و نه خردکن و وسایل برقی امروز و نه......هیچ یک از امکانات امروز ما را نداشتند،چه می کردند.آه ه ه نمیدانم..آیا فرصت بازی بود؟آیا فرصت آموزشهای امروزی بود؟آیا کلاسهای نجوم و باله و اسپورت گیم و ......بود؟؟آیا بااین همه امکانات و امروزی شدن ،ما بچه های دیروز موفقتر بودیم؟یا بچه های امروز که فرزندان ما هستند؟/؟ آیا این همه تکیه گاه بودن ما درست است ؟یا مسیولیت دادن ؟

ای کاش می توانستم برایت بهترین باشم تا نه امروزی باشی و نه دیروزی..

واما این ماه را دوست داشتم بخاطر:::

حظور نازنینم،جگر گوشه و عشق خاله کیان عزززیزم بود.خاله جون یک هفته مهمون مامان جون بودن و ما هر روز با دیدن چهره نازنین و اون خنده های زیبای کیان جون از شادی لبریز می شدیم.شما هم به محض بیدار شدن از خواب صبح و ظهر با اون زبون شیرینت و اون چشمای دلبرانت می گفتی:مامانی بِایم قایه.بِایم کیان.داودی.عاشق اون داوودی گفتنتم دیگهههههه...

این اسب که کیان جونم خیلی دوستش داشت،هدیه تولد ما به خاله جون بود،البته به خواست خودشون.خاله جون ان شاالله صدو بیست ساله بشی.شرمنده  خاله جون،شمام می تونی مثل من سوار اسب پسرت بشی و واقعا باهاش بپری.اونوقته که پسرت مثل طاهای من از خنده ریسه می ره..خندونکقه قهه

 

وای که چقدر این نگاهت آدم رو صد بار می کشه...می خوامت خاله جووووون

خاله جون مشغول بازی با شما .کیان جون هم یه دو ساعتی رو تاب شما مشغول زنجیر بازی و زنجیر خوری..چشمک

ایام خوبی بود،شبی رو لب ساحل و دریا خوش بودیم...

روزی رو با با جون و عمو داود رفتیم سرولات.رستوران خاور خانم.واقعا منظره زیبایی بود..

روزی با دوستان شما قرار ملاقات گذاشتیم تا کیان جون رو به دوستای عزیزمون معرفی کنیم.وای که چه با مزه نون می خورن این دو تا توپولی..

اینطوری نگام نکن،می میرمااااااااغمگین

روزی دیگر رفتیم آلاچیق بابا جون،واقعا اون فضا و آرامشش رو دوست دارم..

اصلا هم شما و کیان جون شبیه آقایون پدر نیستید.واقعا شبیه من و  خاله جون هستید.خوب دقت کنید متوجه می شیددروغگودروغگو

و اما این روز که یکی از زیباترین فیلمهای خنده عمرم رو از کیان جون گرفتیم.شما اب می ریختی رو پسر خالت،اونم از خنده ش می کرد و خدا می دونه چقدر بهمون خوش گذشت.همش کیان جون چشش دنبال شما بود کی اب می ریزی روش تا اونم غش  کنه..تا مدتها هر روز فیلمش رو می دیدیم..

ای کاش پیشمون بودن.ای کاش همیشه عزیزانمون در کنار ما بودن.

طاها جون علاقه بسیار زیادی به عمو داود و بقول خودت داودی داشتی و داری.و بسیار جای تعجبه که همین حس رو هم کیان جون به بابا حمید داره وتو هر جمعی که باشیم بیشترین نگاه و لبخند واسه باباییه .اینم یه جورشه دیگه...خدا رو شکر.امیدوارم همیشه دوستای خوبی واسه همدیگه باشید،شما 4 نفر.

اصرار داشتی تا اسب کیان جون و فرقونت رو با سه چرخت حمل کنی،مادر هم که توی این دو سالگی شما اسیر شدم،چاره ای جز چشم نداشتم...خطا

 

ماه خوبی بود چون مهمونهایی عزیزی داشتیم از جنس پسر عمو و دختر عمو.خیلی در کنارشون بهمون خوش گذشت..این اولین تجربشون بود که از خانه و خانواده دور بودن.یک شب پارک رفتیم با بچه های نازنین و من نقش یک مادر که دارای سه فرزنده رو ایفا می کردم و چقدر خوب بود که مادر سه کودک بودم..

شبی دیگر را لب ساحل گذراندیم و از ماسه ای شدن سرو بدن شما سه نفر ،لذت می بردم...دریا یعنی آب بازی و شن بازی و قالب زدن و گودال کندن و....کیف کردن.

با خانواده بابایی به الاچیق بابا جون رفتیم و سلولهای بدنمون اکسیژن بلعیدن...از هوای پاک و طبیعت بکر..

وای که چقدر شما دلچسبید،عین ماه می درخشید بر قلب من.دوستتون دارم تا همیشه..

چند روزی میهمانی کوچک داشتیم از جنس دختر دایی مادر.بچه سرزمین کلاردشت.دختری دوست داشتنی و مستقل..با هم بازی می کردیدو شما همش می گفتی :نتون.نتون.اودم.اودم (خودم).نه  نه و   بعد ساعتها بازی  و شادی...                                                         

خوب بودیم.خوش بودیم.و خدا رو شکر که بودیم.با عزیزانمون ..

تجربه هایی کسب کردم،چیزهایی یاد گرفتم و باز خدا رو شکر که فرصت داشتم برای میزبانی..

 

یکی از محبوبترین سرگرمیهات دیدن ماشین های سنگینه،با چه شیرین زبونی می گی بوزوووورگ (ماشین بزرگ)و خوندن کتاب در این مورد.یه کتاب داری با عنوان وسایل نقلیه،اونو با هیچکس معاوضه نمی کنه...اصلا مهاله...نه سوار ماشین آقا سهراب شدی و کلی کیفور شدی واسه خودت..

 

اما در پایان نوش جان کنید ،از این اسکموهای کودکی ::

اینهم اسکمو ما که شما باید هر روز دوتا دونش رو یکی صبح و یکی عصر نوش جان کنی.البته قالبش رو در ابتدا بخاطر علاقه زیاد بابایی به اسکمو دوران کودکیشون خریدم.شربت تمشک رو که بعد از پخت مربا کنار گذاشته بودم رو با آب رقیق می کنم،توش کمی گلاب می ریزم و بعد درون قالب.به همین راحتی و خوشمزگی.هم سالمه و هم خنک.عالیه واسه تابستون...نوش جان شیرینت پسرم،تاج سرم،گل یکدونه من.البته ناگفته نمونه که پدر و پسر حسابی با هم رقابت می کنن .و بنده فقط در حال درست کردنم..خستهمیری کنار یخچال می ایستی ،دستگیرش رو نگه می داری ،به نشانه اجازه سرت رو پایین می یاری و می گی ::مامانی قاقام   .وااااااای نکن با من اینکارو.می میرم واسه دونه دونه کارای شیرینت.بخور جان مادر ،گوارای وجودت،نازنین نگارم..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله جون
3 شهریور 93 13:12
خدایا شکرت ،چیزی بالاتر از این نمیتونم بگم برای داشتن کیانم،و طاهای نازنینم ،به ما هم خیلی خوش گذشت،دیدن ،پرنیان عزیز ،نیلا جون،پارسای دوست داشتنی و مهسای مهربون و همچنین حسام جون خیلی لذت بخش بود،همتون رو از راه دور میبوسم ممنونم خاله مهربونم