آنچه در تابستان گذشت
دقت کردی پسرم،بعضی اوقات اینقدر غرق در روزمرگی می شیم،که یادمون میره چقدر خوشبختیم.وقتی مریض می شیم،تازه پی به نعمت بزرگ عافیت می بریم.وقتی از هم دور می شیم،تازه قلبامون شروع به ایستادن می کنه،انگاری خون بهش نمی رسه.
وقتی از خوردن بعضی چیزا محروم می شیم،تازه می فهمیم چقدر اون چیز خوش مزه بود.تمام این 9 ماه که تحت درمان آلرژی بودی به توصیه پزشک عزیزمون ،از کلی خوردنیها منع بودی،و به جرات می گم که هیچ زمان در تنهایی نتونستم از اونها بخورم،پیش خودم می گفتم ،اگه طاهام نمی تونه بخوره،پس منم لب نمی زنم.حتما اشتباه می کردم،اما مهم قلبم بود که اینطوری راضیتر بود.و آروم می گرفت.
اما خدا رو شکر پزشک فوق تخصص آلرژی هیچ ممنوعیت غذایی به شما نداد،مگر غذاهایی که با خوردن ،بدنت حساسیتی نشون بده.خدایا شکرت ..از راه رسیدم هر چیزی که تو این مدت از چشمات دور کرده بودم،دم دستت گذاشتم و تا تونستیم خوردیم و همچنان می خوریم...
آخی ،دلم آروم و قرار گرفت....و باز هم خدایا شکرت
و این هم یه عکس 8 نفره از محیا جون و طاها جون و پرنیان جون و نیلا جون و باباها
چه بازیها می کنی با این هدیه نیلا جون و چه سازههایی می سازی..یکی از یکی قشنگتر
در حال نوشتن تاریخ پای نقاشیت هستی،ای جان من..
تا مشغول آشپزی می شدم،می دیدم صدای دلنوازت بگوش نمی یاد،می دیدم در بازه و شمام در حیاط مشغول گل بازی.می گفتم طاها جون بدون اجازه مامان رفتی بیرون؟؟....سرتو خم می کردیو می گفتی ::بخشید مامانی.بخشید.اجازه (انگشت اشاره به علامت اشاره)
منم که بی جنبه...می مردم برات..
وای که چقدر دوستتون دارم،فقط خدا می دونه..
یه سفر رفتیم تهران برای دیدن روی ماه رایان جونم،عزیزعمه..خاله جون و عمو داود شرایط رو فراهم کردن و رفتیم باغ پرندگان.وای که چقدر این مکان دیدنی و زیبا بود.هر زمان خواستید به دیدن انجا برید،بدونید کالسکه رو نیست. و کاملا تیپ کوهنوردی بزنید ،چون تا دلتون بخواد باید بالا و پایین برید.اما بسیار زیبا و دیدنیست،طوری که رضایت به امدن نمی دادی..وای که چه زیبا بود....
اگر قسمتی از زمین خداوند این چنین زیبا ست،پس تکلیف بهشت چیست؟؟؟
سلیقه ها متفاوت هست،اما من اونجا رو بخاطر حضور آزاد پرندگان دوست داشتم و برق نگاه تو....
و اینهم کیک دندونی کیان خاله....که داره رکورد شب بیداری شما رو هم می زنه و کابوس شبهای سخت مامان رو زنده می کنه...خدا به داد خاله جون برسه..
مامان جون همیشه در صحنه....و مراقب نوههای شیرینش
اولین بازی بیلیارد شما...
گردش مامانها و نی نی ها...وای که چقدر سوار این ماشینکا شدید...
در تمام مراسمها و میهمانیها و جشن ها آنقدر بزرگ منشانه برخورد می کنی که باید هزاران بار خدا رو شکر گفت..
اولین تجربه پدالون سواری شما و پرهام جیگر طلای من....
واینهم در انتظار شام...
حشره ها رو از نزدیک نگاه می کنیم .یا چشم یا ذره بین.و در موردشون در کتاب دایرةالمعارف طبیعت جستجو می کنیم.این آخوندک یک هفته مهمان درِ منزل ما بود و بعد از جفت گیری رفت و شما هر روز دهها بار بهش سر می زدی و وقتی رفت همش ازش صحبت می کردی...
سوار بر تاب کیان جونم