آقا طاهای نازنینآقا طاهای نازنین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
مریمنازمریمناز، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

طاها،زیباترین هدیه خداوند

بای بای پوشک و جملاتی زیبا

1393/11/19 0:40
نویسنده : ماما شقایق
1,191 بازدید
اشتراک گذاری

بنام او که حق است...

انگاری همین دیروز بود که کلمات شیرینت رو تو وبلاگت تایپ می کردم...نفهمیدم کی این همه لغت و جمله یاد گرفتی و حالا تحویلم می دی....وااااااااااای خدای من ،خیلی شیرین صحبت می کنی و این دل من هزار تیکه می شه واسه هر جملت...

راستی یادم رفت که بگم از اوایل بهمن شروع کردیم برای ترک پوشک،روزهای اول بسیار سخت ،اما خدا رو شکر بعد دو هفته اوضاع و احوالمون بهتره..اما هنوز کار داریم تا رسیدن به هدف..

بقل زبان شیرینت::مامانی من دیگه مردشدم،بزرگ شدم.بیبی نیستم مامان..غذا می خورم بزرگ بشم،پوشک نمی پوشم،آخه می خوام برم مدرسه .بله مامان؟؟..

بله جان شیرینم بله عشقم ،روحم،جانم..

:::و این هم جشن کوچکی با مزمون بای بای پوشک

 

در ادامه چد نمونه از مکالمه مادر و میوه دل مادر::

روی توالت فرنگیت نشستی و مامان هم روی چهار پایه مقابل شما نشستم..می پرسم طاها جون دوست داری چی بازی کنیم؟ -دکتر بازی ..دوست داری بزرگ شدی دکتر بشی مامانی -بله  ...اما مامان یه آرزو دارم،دوست دارم یه روز با صوت زیبا واسم قرآن بخونی،عشق مادر  -چشماتو واسم شهلا کردی و با یک نگاه پاک و زیبا دستاتو دور گردنم حلقه کردی و صورتم رو بوسیدی و گفتی:ان شاالله مامانی..   من متفکرموندم و اشک شوق در چشمانم و تنها گفتم خدایا شکرت

من و آقای پدر در حال صحبت بودیم که متاسفانه کمی صدایمان بلندتر از حالت عادی شد،نه از باب مشاجره،بلکه من باب اختلاف نظر ..شما گوشهاتو نگه داشتی و رو به من گفتی ::مامان دوست ندارم با هم دعوا می کنید .بلند حرف می زنید.گوشم درد می کنه ...منتعجبمتعجب و شرمنده گفتم:مامان جان ما که دعوا نمی کنیم.این کار بدیه پسرم.ما داریم با هم صحبت می کنیم نه دعوا ،فقط کمی اختلاف نظر داریم و این ممکنه واسه هممون پیش بیاد جان مادر و ..ولی با همه این حرفها من از شما معظرت می خوام ...و از اون لحظه تا به امروز روی قولم به شما موندم تا روح لطیف و دوست داشتنی شما آسیب نبینه..

مسیری رو که به سمت مسجد روستای مورد علاقه ماست طی می کنیم،از پلی عبور می کند.نرسیده به پل ،از بابا می پرسی ::بابا به پل مسجد نرسیدیم؟من و بابا پرسیدیم چی مامانی؟..پل مسجدی مامان .اینا .اینجاست پل مسجدیآرام .بله .از اون روز ما اسم این پل رو گذاشتیم :پل مسجد.طاها و من عاشق این مسجدیم.بچه ها می دون.بازی می کنن .دوست پیدا می کنن و ..با پسری در انجا دوست شدی بنام محمد صدرا ..بسیار عزیز و دوست داشتنی بود..و من به این برقراری ارتباط شما افتخار می کنم ،جان مادر.

و ادامه دارد...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

بابا حمید
26 بهمن 93 13:19
طاها جون من دیگه مرد شده . از وقتی که صحبت میکنه ما روزهای خیلی شاد وهیجانی رو داریم و زندگی فوق العاده شیرین شده و رکود بازارو از یاد ما برده