آقا طاهای نازنینآقا طاهای نازنین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
مریمنازمریمناز، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

طاها،زیباترین هدیه خداوند

روز اول مدرسه

1396/7/2 9:42
نویسنده : ماما شقایق
118 بازدید
اشتراک گذاری
روز اول مدرسه تا صبح چشم رو هم نزاشتم.میز تحریرت رو که کلی وسیله روش انبار شده بود (بر خلاف قانونمون که مسیول جابجایی وسایلتون هستید) ،مادر مرتب کردم.جامدادی جدیدت که کلی جای پنهان داشت پر از وسایل ریز و جالب کردم تا صبح ببینی و شاد بشیی.خونه اسباب بازیهاتو که باز مسیولش خودت بودی مرتب کردم.انگاری یه دل مشغولی می خواستم که با خودم حرف بزنم تا بتونم کنار بیام ..کنار بیام به فرستادنت به راه دور.به پیش دبستانی سروش .به مسافتی معادل نیم تا 40دقیقه راه.خیلیها باهام حرف زدن که پشیمون بشم.نمی دونم کارم درست بوده یا نه!!!نمی دونم ارزش این همه مسافت رو داره یا نه؟!؟!
تنها دلیل من برای فرستادن به مدرسه دور ،شاد بودنت بود..از اینکه تو زمان مدرسه بهت خوش بگذره برام از همه چیز مهمتر بود.
شکر خدا در جلسه معارفه روز چهارشنبه به معلمت علاقمند شدی. وقتی تو راه از سختی راه برات گفتم و انتخاب رو به خودت واگذار کردم.گفتی که دوست داری.مدرسه و معلمت رو ..فقط می خواستم کاری کنم که خوشحالت کنم..شاد باشی..محیط علم برات بیشتر معنای بازی و تفریح باشه تا نشستن سیغ پشت نیمکتهای بلندو خشک و اهنی....
تو لیست غذای مدرستون.شنبه کوکوسیب زمینی بود.ساعت 5.5 پا شدم لقمتو تو فویل پیچیدم که سرد نشه.خیار شور و گوجه هم جدا گذاشتم که آب نندازن.و یک یادداشت ..در حال نوشتن که بودم .گلوم پر از بغض شد.دستام می لرزید.تو ذهنم پرواز کردم به سالهای آینده .من چه کنم اگه ازم دور شی.آقا من اصلا آدم منطقی نیستم که راضی بشم بچم ،پاره تنم،عصاره جانم،نیمی از وجودم واسه تحصیل و اینجور قرطی بازیها ازم دور شه..اصلا اعتراف می کنم که من انسان کوته فکر و عقب افتاده ای هستم.منطق هم سرم نمی شه ..
فقط یک چیزرو می فهمم .اونم دیدن روی ماه فرزندانم هست.همینی که گفتم
خانوم خانومای خونمون.فرشته و الهه مهربونیها از خواب پا شد ،و بعد طاهای قلبم خیلی خوش رو از رختخواب دلچسبت دل کندی و به عشق مدرسه راهی شدی.جامدادیت رو بازدید کردی.🤗برق شادی تو چشات رو می دیدم.ظرف غذات رو خواستی ببینی که گفتم .مامانی تو مدرسه بازش کن .چون می خواستم سورپراز بشی.
وا کردی و دیدی.
ای چیه مامان؟؟
یه یادداشته واسه جان شیرینم.میوه دلم.
نمی خوام
چیو مادر؟؟؟
نمی خوام تو مدرسه ببینمش.دلم واست تنگ می شه .بعد گریه می کنم .چخالت می کشم..☹️
الهی ..الهی ..الهی روزی هزار بار بمیرم و زنده شم برات.الهی فدای ناز چشمات بشم .الهی دورت بگردم مادر.هر طور راحتی پسرم.ورش داشتی و گذاشتیش تو جامدادی داخل خونت.
و راهی شدیم.مامان جون امدن و مریمناز نازنین رو تحویل گرفتن.صبحانه و میان وعده و نهار و آب و بساط خواب شیرینی خونمون مریمناز نازنینمون آماده ،تحویل مامان جون دادم.
صدقه..قران رو بوسیدی واز زیر قران رد شدی..لباسهاو کفشتو تماما خودت پوشیدی .کولتو ور داشتی و راهی شدیم.


قدمهاتو خیلی محکم ور داشتی..شاید باورش برام سخت بود اما واقعا این تو بودی .طاهای قوی من .بزرگ مرد کوچک مادر.توی قلبم غلغله ای بود.داشتی می رفتی و من با غرور عیر قابل وصفی بهت افتخار می کردم.بر نگشتی به پشتت نگاه کنی .و من باز به خودم و وجودت افتخار کردم..
برو که به خدا سپردمت..
خدایا جانم رو به تو سپردم.پشتم گرمه بهت یارب العالمین
روز اول ماه مهر سال 1396
توی کلاس عالی بود..تمام مدت از پشت در کلاس حواسم بهت بود.به نحوه برخورد و صحبت معلم و ... من تو مدرسه موندم .اما بهت گفتم که میرم خونه
می خواستم حواسم بهت باشه. و می خواستم شما عادت نکنی به بودنم.ای کاش می تونستم هرروز باهات بیام مدرسه.اما نیمی از وجودم توی خونه جا مونده بود.باید بمونم و مراقب وجود مهربان و شیرین مریمناز خوش رومون باشم که خدایی ناکرده غمی از دوری مادر تو وجودش ایجاد نشه..
تو عالی بودی و بی نظیر..
خدایا شکرت که هوامونو داری





پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)