یک روز با تو
بنام خدایی که هیچ وقت دغدغه از دست دادنش را ندارم.
وقتی به حرف دل مامانا گوش جان می سپاریم می بینیم چقدر شبیه هم لذت می بریم.از اولین کلمات ،از اولین ماما گفتنها.از خنده ها .بازیها،از بودنتان.باید مادر بود تا پی به لذت مادرانه ببری.مدتیست که میخواهم،از یک روز کامل با تو بودن بنویسم..
دوربین به دست گرفتم و بسم الله.....دلم می خواست همه لذت بردنهایم را ثبت کنم.اما... یک ساعت از بیداریت نگذشته بود که تعداد عکسهای ما به 100 رسیدودیدم اگر اینطوری پیش رویم هارد اگسترنالمان نیز کم می آید .پیش خود اندیشیدم ،اگر روزی فرا رسد ودلمان خواست هر روز کودکیت را نظاره کند،عکسها که لحن زیبای کلامت را ندارند،پس چه باید کرد؟؟؟
از زمان شروع وبلاگت بیشتر عکس گرفته ام تا فیلم،اما فکر می کنم بعد از این بیشتر فیلم بگیرم تا عکس.تنها بخاطر دل خودم.تا اگر این حافظه فکستنی ما بدردمان نخورد لااقل با یک play به گذشته برگردم .و روزهای مادرانه ام را ،روزهایی که هر ثانیه اش عشق بود و لذت،روزهایی که با هیچ چیز در دنیا عوضش نمی کنم را دوباره ببینم.خدا پدر مخترعین را بیامرزد.روحشان شاد.
اما در ادامه کمی با شاهزاده رویاهایمان خواهیم بود....
با صدای نازت از خواب شیرین بر می خیزم.و آرزو می کنم کاش 10 دقیقه دیگر فقط 10 دقیقه بیشتر بخوابم.اما از پیجر نازدونه صدا می آید :: ماما - مامایییی -جی جَه - نی نی .... وخلاصه هر آنچه که تا بحال به زبان آورده بودی را بیان می کنی تا با شیرین زبانیت دل مادر را ریش ریش کنی و ...
با چشمان در آرزوی خواب،به ساعت روی دیوار نگاهی می کنم و می بینم 8 است.آخر مادر جان به کجا چنین شتابان ؟؟؟
تمام مدت 24 ساعت ،هر زمان از خواب بیدار شوی ،خماری نداری،همیشه هشیاری و سر حال و ایستاده بر لبه تخت ودر انتظار مادر.مادر به فدایت خوش اخلاق مادر.حال ببینیم با شروع مدرسه اینگونه قبراق بر می خیزی یا ...
وقتی میخواهم بغلت بگیرم ،خودت راپرت می کنی توی تختت و یه 5-10 دقیقه ای این بازی ادامه دارد و بعد..
تا می توانی خودت را برایم لوس می کنی و دلبری و مرا یاد خدایم می اندازی و این برکت بزرگش و وادارم می کنی تا بگویم:خدایا شکرت......
مرحله بعد،نوبت خانه توست.خانه ای لبریز از صفا و صمیمیت.همه از دستان مهربانت غذا می خوریم و چای می نوشیم و میوه میل می کنیم و ....خلاصه با دو انگشت شیرین تر از عسلت همه را در دهان من وبابایی و علی کوچولو و سگ نگهبان خانه می گذاری و همه با شکم خالی باید بگوییم به به ....
گویا پسرکمان با کمالتر از مادر است.به محض ورود به خانه قند عسل،به مادر یاد آور می شوی که با دوست عزیزت: علی کوچولو دست بدهم و چاق سلامت کنم..
لباس خوابت از تن بیرون آورده وبا چشمان در حسرت خواب به دنبال نازدونهیمان میرویم .این ببعی مامور پوشک دوردونیمان است.پوشک را از او تحویل می گیریم برای فلان نی نی نه شما،یاس شب بوی مادر.بعد ببعی بیچاره که چه به روزش نمی آید....
هر زمان وهرمکان دراز بکشیم،به این صورت خودت را می اندازی رویمان،هنوز حکمت این کارت را نفهمیدم....فقط می دانم،می کشی مادر را با این کارت...
حال نوبت اتاق مامانی و باباییست و و قفل کشویی که بیشتر از خودمان پسرمان ان را باز و بسته کرده است..
این پشتکارت در کلید داخل قفل کردن ستودنیست،گل باغ زندگی مادر....
تا اینجای داستان شد حدودا یک ساعت،دیدیم دیگر بس است و کلی کار در انتظارمان است..
خانه تکانی می کنی برای مادر...
وتا ما را می بینی راه می آییی تا قوربون بلایت شوم و یادم برود چه به روزم آوردی.یادم چه بخواهم و چه نخواهم می رود با دیدن چهره زیبایت،ای زیبا روی من.
با ابزار صنعتی کیفی می کردی که خدا می داند.بابا جون انگشتت را می گذاشت روی کلید ودلر شارژی صدا می دادو تو می ذوقیدی.پسر ما هم مردی شدست.خدایا شکرت.
با عروسکی که مامان جون هنر دست خودش را بر سرش گذاشته بود،خدا میداند که چه کیفور بودی..
تمام سعیمان براین است که اسباب آسایش شما فراهم شود و باعث سر کوب استعداد شما در نقاشی نشویم و این دیوار اختصاصی شماست....
ممنون از خان عمو که چاپخانه دارند وکلی کاغذ باطله.
و ممنون از اولین عشق زمینیم که تمامی عروسکهای قصه ما ،هدایای ایشان بوده است به ما. با هر بار بازی با آنها خاطرات خوشمان تدایی می شود.ممنون بابا حمید.
اینهاقطره ای از دریا بودن.و ذره ای از لذتهایمان......شاید روزی بیاید که یک روز با تو بودن را کامل بنویسم،شاید....