آقا طاهای نازنینآقا طاهای نازنین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
مریمنازمریمناز، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

طاها،زیباترین هدیه خداوند

طاهای 18 ماهه ما - 2

1392/11/4 17:14
نویسنده : ماما شقایق
294 بازدید
اشتراک گذاری

 

عزیزان عزیزی به ما سر زدن که شرمنده همشون،تاخیر زیادی داشتم. از همینجا دست همشون رو می بوسم،اما چرا نبودیم.

1-وقتی مادری و فرشته ای داری که دلت نمی خواهد قند درون دلش آب  شود و در مادرانگی خود غرق می شوی و آنقدر فرو می روی که دیگر یادت می رود در خانه آینه ای داشتی که ساعتها جلویش ناز و اشوه می آمدی،شانه ای داشتی که به سر می کشیدی،کرمی داشتی ،لوسیون بعد حمومی داشتی ،باشگاه و استخر و بازارو ......دنیای دیگری داشتی،و حالا تمام دنیایت می شود لبخند دل نشین فرزندت.آرامش وجودش می شود همه هدفت و آرام آرام یادت می رود که هستی ،زندگی می کنی،نفس می کشی،این حق توست ای مادر.یقین دارم روزی همین پارههای تنمان با صراحت بر خواهند گشت و می پرسند،مادر جان شما چقدر زود پیر شدی؟؟؟و شاید ؛مامانی جون چرا به خودت نمی رسی،مامان دوستم خیلی شیک و پیکه. ویا شاید شانس آوری و فقط بگویند مامان جونم یکمم به خودت فکر کن.قبل از اینکه بگویند باید دست به کار شویم...آهااااااای مامانا

این شد که تصمیم بر این گرفتم تا خواب درست و حسابی تری داشته باشم.شب بیداریهایت که به لطف یزدان سر جایش هست،پس باید از ساعت وبلاگ نویسی و ساعتهای پرتی بیشتر می زدم تا به ساعت خوابم افزوده شود،حال چرا؟؟؟

چون این شب بیداریهای پی در پی پوست صورتمان را همچو کرگدن خشک و پیر کرده..

2-اینترنتمان مشکل اساسی پیدا کرد که به لطف خدا و آقای همسرمان و پول جیبش مشکل برای همیشه برطرف شد.انشاالله

و اما تو ای اسطوره خوبیهای مادر،طاهای من،دنیای من،رویای من دوستت دارم تا بی نهایت.

بسیار مهربون و دست و دلبازی.غذا یا میوه ای رو بدون تعارف به اطرافیانت نمی خوری....

اینجا داری قاچاقی به پرهامی خیار می دی.چون در اون زمان عسلی دندون نداشت تا بتونه خیار رو بجوه.هی مامان شیما خیار رو می گرفت،شمام هی می رفتی بهش می دادی.فدای مهربونیات.

بسیار مهربان و مهمان نوازی.....

به نیلا جون اجازه دادی که رو مبلت بشینه و حسابی ازشون پذیرایی کردی.تند و تند به دخملی ما بادوم می دادی و ایشون هم از خانومیشون دست شما رو کوتاه نمی کردن. 

قبل از حظور مهمانها کاسه آجیل رو خودت ورداشتی رو میزت گذاشتی...

کی بزرگ شدید،دونه انار مادرسوالسوال

خوش بحال گونه هایی که تو می بوسیش،بی همتای من.


چقدر تو این دو روز که مادر جون و حاجی بابا به همراه عمو محمد رضا مهمون ما بودن بهت خوش گذشت.حسابی با مادر جون و حسام جون بازی کردین و صدای جیغ خوشحالیتون تو خونه پر شده بود.حسام جونم دلش نمی خواست برگرده خونشون.موقع رفتنشون هر دو تا تون گریه کردین..فدای اون دلتون بشم من.

آقا حسام یه پسر مهربون و خوش اخلاقه،خدا رو شکر اصلا به مشکل بر نخوردیم از بس که هردو تا تون ماه بودید.

نه تنها ،خوراکی تنها نمی خوری،تنهایی به گردش هم نمی ری.دوستاتم با خودت می یاری....

این یعنی ته ته محبت بی منت تو.....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

بابا حمید
5 بهمن 92 14:59
از بس که بابا و مامانت مهربانن عشق منم به بابایی ومامانیش رفته